جورج اورول که در جریان جنگ داخلی اسپانیا با سیاستهای حکومت سوسیالیستی شوروی آشنا شده بود و در ضمن از پاکسازیهای خشونت آمیز دوران استالین خشمگین بود، با نگارش این رمان استبداد طبقه حاکم شوروی به سختی انتقاد کرد. در این رمان، انقلاب حیوانات مزرعه نماد انقلاب کارگری برضدنظام سرمایه داری است.
امانوئل یکی از زمین داران بزرگ روستایی در کشور فرانسه است . روزی او به همراه تعدادی از دوستان و خدمتکاران خود در سرداب در حال شراب گیری است که ناگهان صدای انفجار شدیدی بلند شده و گرمای بسیار زیادی آنها را احاطه می کند . بعد از عادی شدن اوضاع ، آنها از سرداب خارج می شوند و متوجه می شوند که در اثر انفجار چیزی شبیه به بمب ،دنیا نابود شده و تنها مکان ها و انسان های محدودی باقی مانده اند . داستان با این ماجرا شروع می شود . بشر با تمام اطلاعات امروز در حالی که تمامی امکانات امروز از او گرفته شده چگونه به بقا ادامه خواهد داد ؟ چگونه احتیاجات جسمانی و روحانی خود را مرتفع می کند ؟ چه تصمیمی خواهد گرفت و دنیا به چه سمتی خواهد رفت ؟
موضوعش بسیار جالب بود و دورانداز این واقعه را هم خوب پیش بینی کرده بود . اینکه چطور خواه ناخواه دوباره همین راه پیموده می شه چطور مذهب و تمدن و ظلم و .... جای خود را باز خواهند کرد اما هنر و سبک نویسندگیش را اصلا نپسندیدم . در عین حال که موضوع و دیدگاه کتاب شدیدا برام جالب بود از خود کتاب خوشم نیومد . به نظرم روی بعضی مسائل بی اهمیت تر گیر داده بود و داستان را بی جهت طولانی کرده بود و از طرف دیگه از روی برخی مسائل مهم خیلی گذرا رد شده بود . خوندنش هم یک مقادیری کسل کننده بود برای من . مثلا خوندن یک صفحه برام جوری بود که انگار ده صفحه خوندم . خیلی کند پیش می رفت.یک چیز دیگه هم که رو اعصابم بود نگاهشون و نیازشون به زن بود . جالب بود که با چنین دیدی به زن نگاه می کردند و این دید به عنوان نوعی قدرت از سوی زن پذیرفته می شد اما مسخره بود که واقعا فکر و ذکر مردها تو اون موقع تنها همین مسئله بود و این موضوع اینقدر براشون حیاتی بود . یعنی در عرض چند روز همه عشق و احساس و .... از بین می رفت و فقط مسئله جسم مطرح می شد . مسئله دیگه ای که جالب بود روند ظهور مذهب توی جامعه بود . در هر صورت از نظر عقیدتی بحث های جالبی داره کتاب .
بد نیست ذکر کنیم که از روی این کتاب البته فیلمی هم ساخته شده است .
قسمت های زیبایی از کتاب
این هم یک نوع جنون آدمها است که می خواهند همه چیز را بایگانی کنند .
به قول معروف یک روز باید مرد و همین خود دلیل بر این است که آدم احمق است ، چون من هیچ لزومی در این مردن نمی بینم .
دو طریقه برای کتمان راز وجود دارد : خاموش ماندن یا پر گفتن .
این با ما نیست که بگوییم زنده خواهیم ماند یا خواهیم مرد . آدم برای این زنده است که به زندگی ادامه دهد . زندگی مثل کار می ماند ، پس بهتر اینکه آن را به انجام رساند نه اینکه هر جا مشکل شد نیمه کاره ولش کرد .
یک وقت کم مانده بود با او ازدواج کنم و آنیس به سبب سر نگرفتن این وصلت نه تنها کینه ای از من به دل نگرفته بلکه در دوستی با من نیز پابرجاست . به همین جهت من به او احترام می گذارم . خیال می کنم از هزار دختر یکی هم واکنشی نظیر او از خود نشان نمی داد .