امانوئل یکی از زمین داران بزرگ روستایی در کشور فرانسه است . روزی او به همراه تعدادی از دوستان و خدمتکاران خود در سرداب در حال شراب گیری است که ناگهان صدای انفجار شدیدی بلند شده و گرمای بسیار زیادی آنها را احاطه می کند . بعد از عادی شدن اوضاع ، آنها از سرداب خارج می شوند و متوجه می شوند که در اثر انفجار چیزی شبیه به بمب ،دنیا نابود شده و تنها مکان ها و انسان های محدودی باقی مانده اند . داستان با این ماجرا شروع می شود . بشر با تمام اطلاعات امروز در حالی که تمامی امکانات امروز از او گرفته شده چگونه به بقا ادامه خواهد داد ؟ چگونه احتیاجات جسمانی و روحانی خود را مرتفع می کند ؟ چه تصمیمی خواهد گرفت و دنیا به چه سمتی خواهد رفت ؟
موضوعش بسیار جالب بود و دورانداز این واقعه را هم خوب پیش بینی کرده بود . اینکه چطور خواه ناخواه دوباره همین راه پیموده می شه چطور مذهب و تمدن و ظلم و .... جای خود را باز خواهند کرد اما هنر و سبک نویسندگیش را اصلا نپسندیدم . در عین حال که موضوع و دیدگاه کتاب شدیدا برام جالب بود از خود کتاب خوشم نیومد . به نظرم روی بعضی مسائل بی اهمیت تر گیر داده بود و داستان را بی جهت طولانی کرده بود و از طرف دیگه از روی برخی مسائل مهم خیلی گذرا رد شده بود . خوندنش هم یک مقادیری کسل کننده بود برای من . مثلا خوندن یک صفحه برام جوری بود که انگار ده صفحه خوندم . خیلی کند پیش می رفت.یک چیز دیگه هم که رو اعصابم بود نگاهشون و نیازشون به زن بود . جالب بود که با چنین دیدی به زن نگاه می کردند و این دید به عنوان نوعی قدرت از سوی زن پذیرفته می شد اما مسخره بود که واقعا فکر و ذکر مردها تو اون موقع تنها همین مسئله بود و این موضوع اینقدر براشون حیاتی بود . یعنی در عرض چند روز همه عشق و احساس و .... از بین می رفت و فقط مسئله جسم مطرح می شد . مسئله دیگه ای که جالب بود روند ظهور مذهب توی جامعه بود . در هر صورت از نظر عقیدتی بحث های جالبی داره کتاب .
بد نیست ذکر کنیم که از روی این کتاب البته فیلمی هم ساخته شده است .
قسمت های زیبایی از کتاب
این هم یک نوع جنون آدمها است که می خواهند همه چیز را بایگانی کنند .
به قول معروف یک روز باید مرد و همین خود دلیل بر این است که آدم احمق است ، چون من هیچ لزومی در این مردن نمی بینم .
دو طریقه برای کتمان راز وجود دارد : خاموش ماندن یا پر گفتن .
این با ما نیست که بگوییم زنده خواهیم ماند یا خواهیم مرد . آدم برای این زنده است که به زندگی ادامه دهد . زندگی مثل کار می ماند ، پس بهتر اینکه آن را به انجام رساند نه اینکه هر جا مشکل شد نیمه کاره ولش کرد .
یک وقت کم مانده بود با او ازدواج کنم و آنیس به سبب سر نگرفتن این وصلت نه تنها کینه ای از من به دل نگرفته بلکه در دوستی با من نیز پابرجاست . به همین جهت من به او احترام می گذارم . خیال می کنم از هزار دختر یکی هم واکنشی نظیر او از خود نشان نمی داد .